بار سنگدست خشتپا ستون ترک ترک فرسودهکمر چون چفته های مو دو تا از بارکف پا مثل قلب عاشقان خونیننگاه از عاطفه سرشارولی غمگین و محنت بارپدر در بغضهای خیس و خون آلود من دیگر نمیگنجدپدر در دستهایش بوسه زاری نیک می بایدنه این دستان چون خشتی که چاک خستگی دارد.آهش را پشت دود سیگار بیرون میدهدبی صدا، پنهانچنان که هرچه گوش کنی نشنویآرام گام برمیدارد، تو بگویی اطمینان، نه خستگیمردانگی را در کجا میجویی؟در شعرهای حماسی؟در چاک چاک شمشیر؟در شیهه اسب؟در گرومب گرومب و اسلحه و خمپاره؟مردانگی در دستان
کارگر استدر استخوانی که تیر میکشددر دستی که خلیده میشود و نمیایستد از تقلادر پایی که میلنگددر دردی که در گفتن نمیگنجد . . .آه ... بغض من چرا امان نوشتن نمیدهد ...ما قد کشیدهایم تا دوردستها را بینیمچشمانمان کور شده استگزگز پا و اندوه درد نامتناهی نان را نمیبینیمما با چشمهای کور، از دو راهیهای بی حاصل و دورهای باطل برمیگردیم...#مهدی_مرسلی + نوشته شده در شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 11:44 توسط م.سهیل (مهدی مرسلی) | شعر، فریاد، رهایی...
ما را در سایت شعر، فریاد، رهایی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0mimsoheile بازدید : 121 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:54